برچسب: رقص-و-آتش

غزل شمارهٔ ۱۳۷۴ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم 0

غزل شمارهٔ ۱۳۷۴ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم

ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنموی مطربان ای مطربان دف شما پرزر کنمای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنموین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنمای بی‌کسان ای بی‌کسان جاء الفرج جاء الفرجهر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر کنمای کیمیا...

غزل شمارهٔ ۱۳۱۷ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – آن میر دروغین بین با اسپک و با زینک 0

غزل شمارهٔ ۱۳۱۷ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – آن میر دروغین بین با اسپک و با زینک

آن میر دروغین بین با اسپک و با زینکشنگینک و منگینک سربسته به زرینکچون منکر مرگست او گوید که اجل کو کومرگ آیدش از شش سو گوید که منم اینکگوید اجلش کای خر کو آن همه کر و فروان سبلت و آن بینی وان...

غزل شمارهٔ ۱۳۱۶ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – رو رو که نه‌ای عاشق ای زلفک و ای خالک 0

غزل شمارهٔ ۱۳۱۶ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – رو رو که نه‌ای عاشق ای زلفک و ای خالک

رو رو که نه‌ای عاشق ای زلفک و ای خالکای نازک و ای خشمک پابسته به خلخالکبا مرگ کجا پیچد آن زلفک و آن پیچکبر چرخ کجا پرد آن پرک و آن بالکای نازک نازک‌دل دل جو که دلت ماندروزی که جدا مانی از...

غزل شمارهٔ ۵۲۷ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند 0

غزل شمارهٔ ۵۲۷ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند

گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زندوین عالم بی‌اصل را چون ذره‌ها برهم زندعالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شودآدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زنددودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملکزان دود ناگه آتشی...

غزل شمارهٔ ۳۵۹ – حافظ – غزلیات – خرم آن روز کز این منزل ویران بروم 0

غزل شمارهٔ ۳۵۹ – حافظ – غزلیات – خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

خرم آن روز کز این منزل ویران برومراحت جان طلبم و از پی جانان برومگر چه دانم که به جایی نبرد راه غریبمن به بوی سر آن زلف پریشان برومدلم از وحشت زندان سکندر بگرفترخت بربندم و تا ملک سلیمان برومچون صبا با تن...

غزل شمارهٔ ۲۳۳ – حافظ – غزلیات – دست از طلب ندارم تا کام من برآید 0

غزل شمارهٔ ۲۳۳ – حافظ – غزلیات – دست از طلب ندارم تا کام من برآید

دست از طلب ندارم تا کام من برآیدیا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآیدبگشای تربتم را بعد از وفات و بنگرکز آتش درونم دود از کفن برآیدبنمای رخ که خلقی واله شوند و حیرانبگشای لب که فریاد از مرد و زن...