برچسب: ساز-و-آواز-۲

غزل ۵۵۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – سرو بستانی تو یا مه یا پری 0

غزل ۵۵۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – سرو بستانی تو یا مه یا پری

سرو بستانی تو یا مه یا پرییا ملک یا دفتر صورتگریرفتنی داری و سحری می‌کنیکاندر آن عاجز بماند سامریهر که یک بارش گذشتی در نظردر دلش صد بار دیگر بگذریمی‌روی و اندر پیت دل می‌رودباز می‌آیی و جان می‌پروریگر تو شاهد با میان آیی...

غزل ۵۳۸ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – گفتم آهن دلی کنم چندی 0

غزل ۵۳۸ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – گفتم آهن دلی کنم چندی

گفتم آهن دلی کنم چندیندهم دل به هیچ دلبندیوان که را دیده در دهان تو رفتهرگزش گوش نشنود پندیخاصه ما را که در ازل بوده‌ستبا تو آمیزشی و پیوندیبه دلت کز دلت به در نکنمسختتر زین مخواه سوگندییک دم آخر حجاب یک سو نهتا...

غزل ۴۰۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – غم زمانه خورم یا فراق یار کشم 0

غزل ۴۰۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

غم زمانه خورم یا فراق یار کشمبه طاقتی که ندارم کدام بار کشمنه قوتی که توانم کناره جستن از اونه قدرتی که به شوخیش در کنار کشمنه دست صبر که در آستین عقل برمنه پای عقل که در دامن قرار کشمز دوستان به جفا...

غزل ۲۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها 0

غزل ۲۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها

وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌هابی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌هاگه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گلبا یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌هاای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌هاوی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌هاتا...

غزل شمارهٔ ۱۹۳ – حافظ – غزلیات – در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند 0

غزل شمارهٔ ۱۹۳ – حافظ – غزلیات – در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانندمن چنینم که نمودم دگر ایشان دانندعاقلان نقطه پرگار وجودند ولیعشق داند که در این دایره سرگردانندجلوه گاه رخ او دیده من تنها نیستماه و خورشید همین آینه می‌گردانندعهد ما با لب شیرین دهنان بست خداما همه بنده و این...

غزل شمارهٔ ۵۵ – حافظ – غزلیات – خم زلف تو دام کفر و دین است 0

غزل شمارهٔ ۵۵ – حافظ – غزلیات – خم زلف تو دام کفر و دین است

خم زلف تو دام کفر و دین استز کارستان او یک شمه این استجمالت معجز حسن است لیکنحدیث غمزه‌ات سحر مبین استز چشم شوخ تو جان کی توان بردکه دایم با کمان اندر کمین استبر آن چشم سیه صد آفرین بادکه در عاشق کشی...