برچسب: مهدی-نظری

غزل شمارهٔ ۲۷۲۲ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – به کوی دل فرورفتم زمانی 0

غزل شمارهٔ ۲۷۲۲ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – به کوی دل فرورفتم زمانی

به کوی دل فرورفتم زمانیهمی‌جستم ز حال دل نشانیکه تا چون است احوال دل منکه از وی در فغان دیدم جهانیز گفتار حکیمان بازجستمبه هر وادی و شهری داستانیهمه از دست دل فریاد کردندفتادم زین حدیث اندر گمانیز عقل خود سفر کردم سوی دلندیدم...

غزل شمارهٔ ۱۱۱۰ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – از لب یار شکر را چه خبر 0

غزل شمارهٔ ۱۱۱۰ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – از لب یار شکر را چه خبر

از لب یار شکر را چه خبروز رخش شمس و قمر را چه خبربا دمش باد بهاری چه زندوز قدش سرو و شجر را چه خبرگر جهان زیر و زبر گشت از اوعاشق زیر و زبر را چه خبرچونک جان محرم اسرارش نیستاز رهش...

غزل شمارهٔ ۷۸۰ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد 0

غزل شمارهٔ ۷۸۰ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد

بر سر آتش تو سوختم و دود نکردآب بر آتش تو ریختم و سود نکردآزمودم دل خود را به هزاران شیوههیچ چیزش به جز از وصل تو خشنود نکردآنچ از عشق کشید این دل من که نکشیدو آنچ در آتش کرد این دل من...

غزل شمارهٔ ۳۵ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما 0

غزل شمارهٔ ۳۵ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما

ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ماای یوسف دیدار ما ای رونق بازار مانک بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ماما مفلسانیم و تویی صد گنج و صد دینار ماما کاهلانیم و تویی صد حج و صد پیکار ماما خفتگانیم...

غزل شمارهٔ ۱۶ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا 0

غزل شمارهٔ ۱۶ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا

ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیاای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیااز هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شدیعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیاای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستتگاوی خدایی می‌کند از سینه سینا...

غزل شمارهٔ ۷ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – بنشسته‌ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا 0

غزل شمارهٔ ۷ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – بنشسته‌ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا

بنشسته‌ام من بر درت تا بوک برجوشد وفاباشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآغرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرتای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایماماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگرانعالم اگر برهم رود عشق تو را بادا...