برچسب: یار-مست

غزل شمارهٔ ۲۲۱۵ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو 0

غزل شمارهٔ ۲۲۱۵ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو

گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مروکه مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مروآفتاب و فلک اندر کنف سایه توستگر رود این فلک و اختر تابان تو مروای که درد سخنت صافتر از طبع لطیفگر رود صفوت این طبع...

غزل شمارهٔ ۱۲۰۸ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – حال ما بی‌آن مه زیبا مپرس 0

غزل شمارهٔ ۱۲۰۸ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – حال ما بی‌آن مه زیبا مپرس

حال ما بی‌آن مه زیبا مپرسآنچ رفت از عشق او بر ما مپرسزیر و بالا از رخش پرنور بینز اهتزاز آن قد و بالا مپرسگوهر اشکم نگر از رشک عشقوز صفا و موج آن دریا مپرسدر میان خون ما پا درمنههیچم از صفرا و...

غزل شمارهٔ ۴۲۷ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – در دل و جان خانه کردی عاقبت 0

غزل شمارهٔ ۴۲۷ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – در دل و جان خانه کردی عاقبت

در دل و جان خانه کردی عاقبتهر دو را دیوانه کردی عاقبتآمدی کاتش در این عالم زنیوانگشتی تا نکردی عاقبتای ز عشقت عالمی ویران شدهقصد این ویرانه کردی عاقبتمن تو را مشغول می‌کردم دلایاد آن افسانه کردی عاقبتعشق را بی‌خویش بردی در حرمعقل را...

غزل شمارهٔ ۳۹۱ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست 0

غزل شمارهٔ ۳۹۱ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست

مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدستوان حیات باصفای باوفا مست آمدستگر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمشکو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدستآب ما را گر بریزد ور سبو را بشکندای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدستمی‌فریبم مست...

غزل شمارهٔ ۳۹۰ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست 0

غزل شمارهٔ ۳۹۰ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست

ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مستمیر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مستباغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شدباغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مستآسمانا چند گردی گردش عنصر ببینآب مست و باد مست و...

غزل شمارهٔ ۲۴۰ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – تو جان و جهانی کریما مرا 0

غزل شمارهٔ ۲۴۰ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – تو جان و جهانی کریما مرا

تو جان و جهانی کریما مراچه جان و جهان از کجا تا کجاکه جان خود چه باشد بر عاشقانجهان خود چه باشد بر اولیانه بر پشت گاویست جمله زمینکه در مرغزار تو دارد چرادر آن کاروانی که کل زمینیکی گاوبارست و تو ره نمادر...

غزل شمارهٔ ۱ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها 0

غزل شمارهٔ ۱ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتهاای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌هاامروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدیبر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خداخورشید را حاجب تویی اومید را واجب توییمطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدادر سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراستههم خویش حاجت...