یک خاطره شیرین + معرفی کتاب‎

bookstore

سه چهار سال پیش در یک کتاب فروشی قدیمی پرسه می‌زدم و لابلای کتاب‌هایی که بیشتر آن‌ها را خاک گرفته بود می گشتم. چشمم به کتابی افتاد با نام «معلمان خوب من». به نظرم جالب آمد. کتاب را خریدم اما تا همین چند روز پیش به سراغش نرفتم. این کتاب مجموعه‌ای از خاطرات نویسندگان و فرهنگیان با تجربه دربارۀ معلمانشان است. بسیار ساده و خودمانی نوشته شده و واقعاً به دل می‌نشیند. کتاب در سال 79 چاپ شده و بعید می‌دانم که دیگر تجدید چاپ شود. حیف است این کتابها به دست فراموشی سپرده شوند. مناسب دیدم حالا که فصل باز شدن مدرسه‌ها هم هست، شما را به خواندن خاطره ای شیرین از این کتاب دعوت کنم:

 خاطره ای از محمود اکبرزاده

 از کتاب «معلمان خوب من» گردآوری جواد محقق، صفحۀ 19

کلاس دوم دبستان «عاصمی» بودم. دبستانی که کوله‌باری از خاطرات شیرین دوران کودکی‌ام را در لابه لای آجرها، روی تخته های سیاه و نیمکتهایش پنهان کرده است. مدرسه ای دولتی در خیابان «آیزنهاور» آن ایام و «آزادی» این سالها.

در آن سالها، اکثر معلمان دبستانهای پسرانه، خانم بودند. یکی از همین بانوان محترم، سرکار خانم «اوجانی» معلم ما بود. آن روزها تقریباً بیست و پنج سال داشت. زن مهربانی بود و بیشتر از آن، معلم خوبی بود. از چیزی که رنج می‌برد، این بود که بچه‌های کلاسش درس نخوانند. لابد به این دلیل که از وجودش برای تعلیم بچه‌ها مایه می گذاشت و هر بار پس از تدریس درس جدید، چند بار آن را تکرار می‌کرد و سپس، مکرر می‌گفت: «هر کس درس را نفهمیده است، حتی یک نفر، بگوید تا دوباره تکرار کنم.» این‌گونه بود که وقتی می‌دید در جلسۀ بعد، عده‌ای از شاگردان درس را نیاموخته اند، رنگش از شدت عصبانیت سرخ می‌شد و دستهایش می‌لرزید و دعوا راه می انداخت و آخر سر، ترکۀ نازکی را برای تنبیه تنبلها آماده می‌کرد. آخر آن ایّام، تنبیه بدنی مرسوم بود و شاید خانم اوجانی، کم آزار ترین تنبیهات بدنی را اعمال می‌کرد.

الغرض، از آنجا که من هم شاگرد چندان درس خوانی نبودم و همیشه دل معلمان از دستم خون بود، یکی از روزها چون درس‌نخوانده بودم، در صف پنج نفرۀ شاگرد تنبلها ایستادم تا نوبت به من برسد که چهار، پنج ترکه از دست خانم «اوجانی» عصبانی نوش جان کنم.

در حالی که پیشاپیش بغض گلوگیرم شده بود، یکی از همشاگردها، که ید طولایی در کتک خوردن داشت و آن روز هم در صف منتظران ایستاده بود، آرام در گوشم گفت: «اکبرزاده، اگر تراشی، خودکاری، چیزی همراه داری، آن را تا می‌توانی بین پنجه هایت فشار بده که کف دستت بی حس و کرخ شود. این‌طوری موقع خوردن چوب، درد را زیاد حس نمی کنی…»

در آن لحظه اگر ابلیس هم راه حلّی برای سختی نکشیدن در اختیارم می گذاشت، می پذیرفتم. به پیشنهاد دوستم، که نامش «علی شعبانی» بود، عمل کردم و در جیب روپوشم به جستجو پرداختم. اما ظاهراً هیچ کدام از آن‌هایی که «علی» گفته بود، همراه نداشتم. پس از چند ثانیه تجسّس، بالاخره چیزی را که از لمس کردنش، حدس زدم باید تراش باشد، سفت و محکم لای پنجه هایم گرفتم و تا توان داشتم، آن را فشردم، تا هر چه بیشتر کف دستم کرخ و انگشتانم بی حس شود.

از سوی دیگر، بقیه بچه‌هایی که من در آخر صفشان بودم، با عجز و لابه و گریه و التماس، می‌خواستند که از زیر تنبیه شانه خالی کنند و صد البته خانم اوجانی نمی پذیرفت. وقت به کندی می گذشت و نوبت من، ثانیه به ثانیه به تعویق می‌افتاد. من نیز از این وضع استقبال می‌کردم تا دستم بیشتر مقاومت کند.

ضربه‌های ترکۀ خانم اوجانی، آرامتر از حد تصور بود؛ چون آن زن پارسا، قلبی چون آیینه داشت؛ اما ترس از نوش جان کردن ترکه ها، خیلی بیشتر از خود ضربه‌ها بود. به هر حال، همچنان که محکومان قبلی از صف خارج می‌شدند، مکان و زمان را بیشتر فراموش می‌کردم. حتی از یاد بردم که چیزی در پنجه ام گرفته‌ام و انگشتانم را مشت کرده‌ام.

سرانجام، همه رفتند و نوبت به من رسید. هنگامی که خانم اوجانی نگاهش به من افتاد، کمی دچار تردید شد. شاید به این دلیل که در آن روزها کودک سرزبانداری بودم که کمی محبوب معلمان بود. از نگاهش حس می‌کردم که خودش هم تمایلی به زدن من ندارد. اما گویی چاره‌ای نداشت. اگر مرا عفو می‌کرد، پاسخی به بقیۀ تنبیه شدگان نداشت. این‌گونه بود که با تأسفی که در آهنگ کلامش بود، رو به من کرد و گفت: «چاره ای نیست اکبرزاده… ، تو هم چون درس‌نخوانده ای، باید تنبیه شوی!»

در آن لحظه، احساس می‌کردم که خودش هم پی بهانه‌ای می‌گردد تا مرا عفو کند، اما کدام بهانه؟

من که سخت ترسیده بودم، همه چیز را از یاد بردم؛ از جمله اینکه «چیزی» در مشتم دارم و آن را فشار می‌دهم. به همین دلیل، در حالی که چشمانم به اشک نشسته بود، دستم را بالا آوردم و درست پیش روی خانم اوجانی باز کردم. از حالت تعجبی که در چشمان خانم معلم پیدا شد، نگاهم به کف دستانم افتاد و تازه دیدم آنچه که این همه وقت می فشردم و فکر می‌کردم تراش است، چیزی جز یک دانه شکلات از نوع «تافی» نبود که مادر نازنینم صبح آن روز، در جیبم گذاشته بود تا در زنگ تفریح بخورم.

درست در لحظه‌ای که خانم اوجانی ترکه را بالا برده بود تا بر کف دستم فرود آورد، چشمش به آن شکلات افتاد! لحظه‌ای حیرت کرد و بعد که به خود آمد و به چشمان من نگاه کرد، یکباره همۀ دلخوری و عصبانیتش به خنده‌ای شاد و قهقهه ای پر صدا تبدیل شد. بعد هم در حالی که نمی‌توانست جلو خنده‌اش را بگیرد، شکلات را از کف دستم برداشت و گفت: «این دفعه به خاطر شکلاتت بخشیدمت! ولی عادت نکنی ها!»

من، شاد خو خوشحال و تنبیه نشده، سر جایم برگشتم. از فردای آن روز، تا چند سال بعد که در آن مدرسه بودم، هر وقت یکدیگر را می‌دیدیم، به یاد آن شکلات، تبسّمی چهرۀ هر دو نفرمان را پر می‌کرد.

***

امروز، که حدود سی سال از آن ایّام می‌گذرد، لابد خانم اوجانی در آستانۀ پنجاه و چند سالگی است. چقدر آرزو دارم بار دیگر، او و آن خندۀ مادرانه اش را ببینم، خدا را چه دیدید؟ چه کسی می‌گوید دنیا آنقدر بزرگ است که این آرزو برآورده نشود؟

——————————————————————-

مشخصات کتاب

عنوان: معلمان خوب من – بزرگداشت نام و یاد معلمان خوب سراسر كشور همراه شرح مختصر احوال و فهرست

پدیدآورنده: جواد محقق

ناشر: سازمان پژوهش و برنامه ریزی آموزشی، انتشارات مدرسه

تاریخ نشر: 1379

اطلاعات بیشتر

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *