دسته: ادبیات

غزل ۳۷۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم 0

غزل ۳۷۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم

عشقبازی نه من آخر به جهان آوردمیا گناهیست که اول من مسکین کردمتو که از صورت حال دل ما بی‌خبریغم دل با تو نگویم که ندانی دردمای که پندم دهی از عشق و ملامت گوییتو نبودی که من این جام محبت خوردمتو برو مصلحت...

غزل ۳۷۱ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – من از آن روز که در بند توام آزادم 0

غزل ۳۷۱ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – من از آن روز که در بند توام آزادم

من از آن روز که در بند توام آزادمپادشاهم که به دست تو اسیر افتادمهمه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکنددر من از بس که به دیدار عزیزت شادمخرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبتتا بیایند عزیزان به مبارک بادممن که در هیچ مقامی...

غزل ۳۶۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – گو خلق بدانند که من عاشق و مستم 0

غزل ۳۶۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – گو خلق بدانند که من عاشق و مستم

گو خلق بدانند که من عاشق و مستمآوازه درست است که من توبه شکستمگر دشمنم ایذا کند و دوست ملامتمن فارغم از هر چه بگویند که هستمای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بوداز بند تو برخاستم و خوش بنشستماز روی نگارین تو...

غزل ۳۶۵ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم 0

غزل ۳۶۵ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستمز من بریدی و با هیچ کس نپیوستمکجا روم که بمیرم بر آستان امیداگر به دامن وصلت نمی‌رسد دستمشگفت مانده‌ام از بامداد روز وداعکه برنخاست قیامت چو بی تو بنشستمبلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارسیکی منم که...

غزل ۳۶۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم 0

غزل ۳۶۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم

من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابمبدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابمتنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقیوگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابمبیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانهکه گر جیحون بپیمایی نخواهی...

غزل ۳۶۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – روزگاریست که سودازده روی توام 0

غزل ۳۶۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – روزگاریست که سودازده روی توام

روزگاریست که سودازده روی توامخوابگه نیست مگر خاک سر کوی توامبه دو چشم تو که شوریده‌تر از بخت من استکه به روی تو من آشفته‌تر از موی توامنقد هر عقل که در کیسه پندارم بودکمتر از هیچ برآمد به ترازوی توامهمدمی نیست که گوید...

غزل ۳۶۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام 0

غزل ۳۶۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام

مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغامتو مستریح و به افسوس می‌رود ایامشبی نپرسی و روزی که دوستدارانمچگونه شب به سحر می‌برند و روز به شامببردی از دل من مهر هر کجا صنمیستمرا که قبله گرفتم چه کار با اصنامبه کام...

غزل ۳۵۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام 0

غزل ۳۵۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام

چو بلبل سحری برگرفت نوبت بامز توبه خانه تنهایی آمدم بر بامنگاه می‌کنم از پیش رایت خورشیدکه می‌برد به افق پرچم سپاه ظلامبیاض روز برآمد چو از دواج سیاهبرهنه بازنشیند یکی سپیداندامدلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرودرآمد از درم آن دلفریب...

غزل ۳۵۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – رفیق مهربان و یار همدم 0

غزل ۳۵۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – رفیق مهربان و یار همدم

رفیق مهربان و یار همدمهمه کس دوست می‌دارند و من همنظر با نیکوان رسمیست معهودنه این بدعت من آوردم به عالمتو گر دعوی کنی پرهیزگاریمصدق دارمت والله اعلمو گر گویی که میل خاطرم نیستمن این دعوی نمی‌دارم مسلمحدیث عشق اگر گویی گناه استگناه اول...

غزل ۳۵۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم 0

غزل ۳۵۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم

جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدمصانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدمخورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهانوصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلمگفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبترمی‌بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدمچندان...

غزل ۳۴۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال 0

غزل ۳۴۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصالشب فراق نخفتیم لاجرم ز خیالبدار یک نفس ای قائد این زمام جمالکه دیده سیر نمی‌گردد از نظر به جمالدگر به گوش فراموش عهد سنگین دلپیام ما که رساند مگر نسیم شمالبه تیغ هندی دشمن قتال می‌نکندچنان که...

غزل ۳۴۵ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل 0

غزل ۳۴۵ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل

گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دلگل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گلایا باد سحرگاهی گر این شب روز می‌خواهیاز آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محملگر او سرپنجه بگشاید که عاشق می‌کشم شایدهزارش صید پیش آید به خون خویش...

غزل ۳۴۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ساقی بده آن شراب گلرنگ 0

غزل ۳۴۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ساقی بده آن شراب گلرنگ

ساقی بده آن شراب گلرنگمطرب بزن آن نوای بر چنگکز زهد ندیده‌ام فتوحیتا کی زنم آبگینه بر سنگخون شد دل من ندیده کامیالا که برفت نام با ننگعشق آمد و عقل همچو بادیرفت از بر من هزار فرسنگای زاهد خرقه پوش تا کیبا عاشق...

غزل ۲۲۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – حسن تو دایم بدین قرار نماند 0

غزل ۲۲۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – حسن تو دایم بدین قرار نماند

حسن تو دایم بدین قرار نماندمست تو جاوید در خمار نماندای گل خندان نوشکفته نگه دارخاطر بلبل که نوبهار نماندحسن دلاویز پنجه‌ایست نگارینتا به قیامت بر او نگار نماندعاقبت از ما غبار ماند زنهارتا ز تو بر خاطری غبار نماندپار گذشت آن چه دیدی...

غزل ۲۱۹ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – کسی که روی تو دیده‌ست حال من داند 0

غزل ۲۱۹ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – کسی که روی تو دیده‌ست حال من داند

کسی که روی تو دیده‌ست حال من داندکه هر که دل به تو پرداخت صبر نتواندمگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیستکه آدمی که تو بیند نظر بپوشاندهر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاددلش ببخشد و بر جانت آفرین خوانداگر به...

غزل ۲۱۸ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – آن سرو که گویند به بالای تو ماند 0

غزل ۲۱۸ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – آن سرو که گویند به بالای تو ماند

آن سرو که گویند به بالای تو ماندهرگز قدمی پیش تو رفتن نتوانددنبال تو بودن گنه از جانب ما نیستبا غمزه بگو تا دل مردم نستاندزنهار که چون می‌گذری بر سر مجروحوز وی خبرت نیست که چون می‌گذراندبخت آن نکند با من سرگشته که...

غزل ۲۱۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – آن را که غمی چون غم من نیست چه داند 0

غزل ۲۱۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – آن را که غمی چون غم من نیست چه داند

آن را که غمی چون غم من نیست چه داندکز شوق توام دیده چه شب می‌گذراندوقت است اگر از پای درآیم که همه عمرباری نکشیدم که به هجران تو ماندسوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرسکاندوه دل سوختگان سوخته دانددیوانه گرش پند دهی کار...

غزل ۲۰۹ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد 0

غزل ۲۰۹ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد

تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشدترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشدکی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفتعاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشدسروبالای منا گر چون گل آیی در چمنخاک پایت نرگس اندر چشم بینایی کشدروی تاجیکانه‌ات بنمای...

غزل ۲۰۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – در پای تو افتادن شایسته دمی باشد 0

غزل ۲۰۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – در پای تو افتادن شایسته دمی باشد

در پای تو افتادن شایسته دمی باشدترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشدبسیار زبونی‌ها بر خویش روا دارددرویش که بازارش با محتشمی باشدزین سان که وجود توست ای صورت روحانیشاید که وجود ما پیشت عدمی باشدگر جمله صنم‌ها را صورت به تو مانستیشاید که...

غزل ۲۰۵ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – اگر سروی به بالای تو باشد 0

غزل ۲۰۵ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – اگر سروی به بالای تو باشد

اگر سروی به بالای تو باشدنه چون بشن دلارای تو باشدو گر خورشید در مجلس نشیندنپندارم که همتای تو باشدو گر دوران ز سر گیرند هیهاتکه مولودی به سیمای تو باشدکه دارد در همه لشکر کمانیکه چون ابروی زیبای تو باشدمبادا ور بود غارت...