برچسب: محمدرضا-شجریان

غزل شمارهٔ ۴ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما 0

غزل شمارهٔ ۴ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ماای درشکسته جام ما ای بردریده دام ماای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ماجوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ماای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ماآتش...

غزل ۶۲۸ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی 0

غزل ۶۲۸ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی

تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سویتا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کویصد نعره همی‌آیدم از هر بن موییخود در دل سنگین تو نگرفت سر مویبر یاد بناگوش تو بر باد دهم جانتا باد مگر پیش تو بر...

غزل ۶۲۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی 0

غزل ۶۲۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی

چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنیچون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنیای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلانعشق حقیقت است اگر حمل مجاز می‌کنیای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرودر نظر سبکتکین عیب ایاز می‌کنیپیش نماز بگذرد سرو...

غزل ۶۱۵ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی 0

غزل ۶۱۵ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانیجهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانیبه پای خویشتن آیند عاشقان به کمندتکه هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانیمرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهیمرا مگو که...

غزل ۶۱۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی 0

غزل ۶۱۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانیدودم به سر برآمد زین آتش نهانیشیراز در نبسته‌ست از کاروان ولیکنما را نمی‌گشایند از قید مهربانیاشتر که اختیارش در دست خود نباشدمی‌بایدش کشیدن باری به ناتوانیخون هزار وامق خوردی به دلفریبیدست از هزار عذرا بردی به دلستانیصورت نگار...

غزل ۶۰۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی 0

غزل ۶۰۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنییا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنیدل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راستتا ندانند حریفان که تو منظور منیدیگران چون بروند از نظر از دل بروندتو چنان در دل...

غزل ۵۹۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی 0

غزل ۵۹۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی

بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالیبه کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مجالینه ره گریز دارم نه طریق آشناییچه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالیهمه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشداگر احتمال دارد به قیامت اتصالیچه خوش است در فراقی...

غزل ۵۶۰ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – خبر از عیش ندارد که ندارد یاری 0

غزل ۵۶۰ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – خبر از عیش ندارد که ندارد یاری

خبر از عیش ندارد که ندارد یاریدل نخوانند که صیدش نکند دلداریجان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کردتا دگر برنکنم دیده به هر دیدارییعلم الله که من از دست غمت جان نبرمتو به از من بتر از من بکشی بسیاریغم عشق آمد...

غزل ۵۳۸ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – گفتم آهن دلی کنم چندی 0

غزل ۵۳۸ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – گفتم آهن دلی کنم چندی

گفتم آهن دلی کنم چندیندهم دل به هیچ دلبندیوان که را دیده در دهان تو رفتهرگزش گوش نشنود پندیخاصه ما را که در ازل بوده‌ستبا تو آمیزشی و پیوندیبه دلت کز دلت به در نکنمسختتر زین مخواه سوگندییک دم آخر حجاب یک سو نهتا...

غزل ۵۳۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی 0

غزل ۵۳۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی

مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردیبه زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردیقلم بر بی‌دلان گفتی نخواهم راند و هم راندیجفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردیبدم گفتی و خرسندم عفاک الله نکو گفتیسگم خواندی و خشنودم جزاک الله...

غزل ۵۱۹ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی 0

غزل ۵۱۹ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابیچه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابیبه چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمدبزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابینفس خروس بگرفت که نوبتی بخواندهمه بلبلان بمردند و نماند جز غرابینفحات صبح دانی ز چه روی...

غزل ۵۱۱ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی 0

غزل ۵۱۱ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی

هر کس به تماشایی رفتند به صحراییما را که تو منظوری خاطر نرود جایییا چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داندهر کاو به وجود خود دارد ز تو پرواییدیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ستکآنجا نتواند رفت اندیشه داناییامید تو بیرون برد از دل همه امیدیسودای تو...

غزل ۴۳۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – بگذار تا مقابل روی تو بگذریم 0

غزل ۴۳۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

بگذار تا مقابل روی تو بگذریمدزدیده در شمایل خوب تو بنگریمشوق است در جدایی و جور است در نظرهم جور به که طاقت شوقت نیاوریمروی ار به روی ما نکنی حکم از آن توستبازآ که روی در قدمانت بگستریمما را سریست با تو که...

غزل ۴۳۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ما در خلوت به روی خلق ببستیم 0

غزل ۴۳۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ما در خلوت به روی خلق ببستیم

ما در خلوت به روی خلق ببستیماز همه بازآمدیم و با تو نشستیمهر چه نه پیوند یار بود بریدیموآنچه نه پیمان دوست بود شکستیممردم هشیار از این معامله دورندشاید اگر عیب ما کنند که مستیممالک خود را همیشه غصه گدازدملک پری پیکری شدیم و...

غزل ۴۱۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم 0

غزل ۴۱۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانمقضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانمچنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتدتو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانمدلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نهدگر ره...

غزل ۴۲۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم 0

غزل ۴۲۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینمدلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینمدمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آیددمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینممرا رازیست اندر دل به خون دیده پروردهولیکن با که گویم راز چون...

غزل ۴۲۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم 0

غزل ۴۲۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم

من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینمکسی دگر نتوانم که بر تو بگزینمبپرس حال من آخر چو بگذری روزیکه چون همی‌گذرد روزگار مسکینممن اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شدکه در بهشت نیارد خدای غمگینمندانمت که چه گویم تو هر دو...

غزل ۴۲۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم 0

غزل ۴۲۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینمبه جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینممن اول روز دانستم که با شیرین درافتادمکه چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینمتو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالماگر طعنه است...

غزل ۴۱۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم 0

غزل ۴۱۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانمرنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانمگاه گویم که بنالم ز پریشانی حالمبازگویم که عیان است چه حاجت به بیانمهیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطرکه به دیدار تو شغل است و فراغ از دو...

غزل ۴۰۵ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم 0

غزل ۴۰۵ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشمنبود بر سر آتش میسرم که نجوشمبه هوش بودم از اول که دل به کس نسپارمشمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشمحکایتی ز دهانت به گوش جان من آمددگر نصیحت مردم حکایت است به گوشممگر تو...