تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟
دعوتید به غزلی آتشین از استاد سخن… گمان میکنم همین بیت آغازین ما را بس باشد…
سـَلِ المصانِعَ رَکباً تَهیم فی الفلواتِ تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟
شبم به روی تو روزست و دیده ام به تو روشن و إن هـَجرتَ سَواءٌ عـَشـِیَّتی و غَداتی
اگر چه دیر بماندی امید برنگرفتم مَضَی الزمانُ و قَلبی یَقولُ إنک آتٍ
من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم اگر گِلی به حقیقت عجین آب حیاتی
شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد و قد تُفَتَّشُ عَینُ الحیوهِ فی الظُلَماتِ
فکم تـُمَرِّرُ عَیشی و أنتَ حاملُ شهدٍ جواب تلخ بدیعست از آن دهان نباتی
نه پنج روزۀ عمرست عشق روی تو ما را وَجدتَ رائحهَ الوُدِّ إن شَمَمتَ رُفاتی
وَصَفتُ کُلَّ ملیحٍ کما یـُحـبُّ و یُرضی محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی
أخافُ مِنکَ و أرجو و أستَغیثُ و أدنو که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی
ز چشم دوست فتادم به کامۀ دل دشمن أحِبَّتی هَجَرونی کما تَشاءُ عَداتی
فراقنامۀ سعدی عجب که در تو نگیرد و إن شَکَوتُ إلی الطیرِ نـُحنَ فی الوَکراتِ
أحِبَّتی هَجَرونی کما تَشاءُ عَداتی: دوستانم مرا ترک کردند، چنانکه دشمنانم میخواستند.
أخافُ مِنکَ و أرجو و أستَغیثُ و أدنو: از تو میترسم و در عین حال به تو امیدوارم. از دست تو فریاد میکنم و در عین حال به تو نزدیک میشوم (و به سوی تو میآیم).
سـَلِ المصانِعَ رَکباً تَهیم فی الفلواتِ: اهمیت آبگیرها را از سوارانی بپرس که در بیابانها سرگردانند.
فکم تـُمَرِّرُ عَیشی و أنتَ حاملُ شهدٍ: چه بسیار که زندگی مرا تلخ میکنی در حالی که تو حامل شهد و شیرینی هستی.
مَضَی الزمانُ و قَلبی یَقولُ إنک آتٍ: زمان گذشت و قلب من میگوید که تو خواهی آمد.
و إن شکوتُ إلی الطیرِ نـُحنَ فی الوَکراتِ: و اگر نزد پرندگان شکوه میکردم هر آینه آنان در آشیانههایشان (به حال من) ناله میکردند.
وَجدتَ رائحهَ الوُدِّ إن شَمَمتَ رُفاتی: اگر استخوانهای پوسیدۀ مرا بو کنی، رایحۀ دوستی و عشق را از آن خواهی شنید.
وَصَفتُ کُلَّ ملیحٍ کما یـُحـبُّ و یُرضی: هر زیباروی با ملاحتی را وصف کردم، چنانکه راضی و خوشنود گردید.
و قد تُفَتَّشُ عَینُ الحیوهِ فی الظُلَماتِ: همانا که آب حیات را در ظلمات جستجو میکنند.
توضیحات از کتاب سیصد و شصت و پنج روز با سعدی – دکتر الهی قمشه ای (پیشنهاد میکنم نظری به این کتاب بیاندازید…)
تصویر با اندازه بزرگتر
منبع تصویر