غزل شمارهٔ ۵۲۵ – مولوی – دیوان شمس – غزلیات – بی گاه شد بی‌گاه شد خورشید اندر چاه شد

بی گاه شد بی‌گاه شد خورشید اندر چاه شد
خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد
ساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام رو
ای جان بی‌آرام رو کان یار خلوت خواه شد
اشکی که چشم افروختی صبری که خرمن سوختی
عقلی که راه آموختی در نیم شب گمراه شد
جان‌های باطن روشنان شب را به دل روشن کنان
هندوی شب نعره زنان کان ترک در خرگاه شد
باشد ز بازی‌های خوش بی‌ذوق رود فرزین شود
در سایه فرخ رخی بیدق برفت و شاه شد
شب روح‌ها واصل شود مقصودها حاصل شود
چون روز روشن دل شود هر کو ز شب آگاه شد
ای روز چون حشری مگر وی شب شب قدری مگر
یا چون درخت موسیی کو مظهر الله شد
شب ماه خرمن می‌کند ای روز زین بر گاو نه
بنگر که راه کهکشان از سنبله پرکاه شد
در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن
یوسف گرفت آن دلو را از چاه سوی جاه شد
در تیره شب چون مصطفی می‌رو طلب می‌کن صفا
کان شه ز معراج شبی بی‌مثل و بی‌اشباه شد
خاموش شد عالم به شب تا چست باشی در طلب
زیرا که بانگ و عربده تشویش خلوتگاه شد
ای شمس تبریزی که تو از پرده شب فارغی
لاشرقی و لاغربیی اکنون سخن کوتاه شد

اجراهای این اثر

خواننده

آلبوم

قطعه

علیرضا قربانی

روی در آفتاب (پائیز، زمستان)

بی گاه شد (تصنیف)

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *