غزل شمارهٔ ۴۱۹ – حافظ – غزلیات – وصال او ز عمر جاودان به
وصال او ز عمر جاودان بهخداوندا مرا آن ده که آن بهبه شمشیرم زد و با کس نگفتمکه راز دوست از دشمن نهان بهبه داغ بندگی مردن بر این دربه جان او که از ملک جهان بهخدا را از طبیب من بپرسیدکه آخر کی...
وصال او ز عمر جاودان بهخداوندا مرا آن ده که آن بهبه شمشیرم زد و با کس نگفتمکه راز دوست از دشمن نهان بهبه داغ بندگی مردن بر این دربه جان او که از ملک جهان بهخدا را از طبیب من بپرسیدکه آخر کی...
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نویادم از کشته خویش آمد و هنگام دروگفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمیدگفت با این همه از سابقه نومید مشوگر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلکاز چراغ تو به خورشید رسد صد پرتوتکیه بر...
دل از من برد و روی از من نهان کردخدا را با که این بازی توان کردشب تنهاییم در قصد جان بودخیالش لطفهای بیکران کردچرا چون لاله خونین دل نباشمکه با ما نرگس او سرگران کردکه را گویم که با این درد جان سوزطبیبم...
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاستسخن شناس نهای جان من خطا این جاستسرم به دنیی و عقبی فرو نمیآیدتبارک الله از این فتنهها که در سر ماستدر اندرون من خسته دل ندانم کیستکه من خموشم و او در فغان و در غوغاستدلم...