بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشودداغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشوددیده عقل مست تو چرخه چرخ پست توگوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشودجان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکندعقل خروش میکند بیتو به...
خبر از عیش ندارد که ندارد یاریدل نخوانند که صیدش نکند دلداریجان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کردتا دگر برنکنم دیده به هر دیدارییعلم الله که من از دست غمت جان نبرمتو به از من بتر از من بکشی بسیاریغم عشق آمد...
من بیمایه که باشم که خریدار تو باشمحیف باشد که تو یار من و من یار تو باشمتو مگر سایه لطفی به سر وقت من آریکه من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشمخویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندمکه تو...
یار آن بود که صبر کند بر جفای یارترک رضای خویش کند در رضای یارگر بر وجود عاشق صادق نهند تیغبیند خطای خویش و نبیند خطای یاریار از برای نفس گرفتن طریق نیستما نفس خویشتن بکشیم از برای یاریاران شنیدهام که بیابان گرفتهاندبیطاقت از...
آن را که غمی چون غم من نیست چه داندکز شوق توام دیده چه شب میگذراندوقت است اگر از پای درآیم که همه عمرباری نکشیدم که به هجران تو ماندسوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرسکاندوه دل سوختگان سوخته دانددیوانه گرش پند دهی کار...
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیستباده پیش آر که اسباب جهان این همه نیستاز دل و جان شرف صحبت جانان غرض استغرض این است وگرنه دل و جان این همه نیستمنت سدره و طوبی ز پی سایه مکشکه چو خوش بنگری ای...