بخت آیینه ندارم که در او مینگریخاک بازار نیرزم که بر او میگذریمن چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرمتو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبریبه چه ماننده کنم در همه آفاق تو راکآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتریبرقع از...
جان ندارد هر که جانانیش نیستتنگ عیشست آن که بستانیش نیستهر که را صورت نبندد سر عشقصورتی دارد ولی جانیش نیستگر دلی داری به دلبندی بدهضایع آن کشور که سلطانیش نیستکامران آن دل که محبوبیش هستنیکبخت آن سر که سامانیش نیستچشم نابینا زمین و...
خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتننبایستی نمود این روی و دیگر باز بنهفتنگدایی پادشاهی را به شوخی دوست میداردنه بی او میتوان بودن نه با او میتوان گفتنهزارم درد میباشد که میگویم نهان دارملبم با هم نمیآید چو غنچه روز بشکفتنز دستم بر...
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمیدوظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبیدصفیر مرغ برآمد بط شراب کجاستفغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشیدز میوههای بهشتی چه ذوق دریابدهر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزیدمکن ز غصه شکایت که در طریق...
نه هر که چهره برافروخت دلبری داندنه هر که آینه سازد سکندری داندنه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشستکلاه داری و آیین سروری داندتو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکنکه دوست خود روش بنده پروری داندغلام همت آن رند عافیت...