غزل ۵۴۵ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – بخت آیینه ندارم که در او مینگری
بخت آیینه ندارم که در او مینگریخاک بازار نیرزم که بر او میگذریمن چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرمتو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبریبه چه ماننده کنم در همه آفاق تو راکآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتریبرقع از...