غزل شمارهٔ ۳۸۳ – حافظ – غزلیات – چندان که گفتم غم با طبیبان
چندان که گفتم غم با طبیباندرمان نکردند مسکین غریبانآن گل که هر دم در دست بادیستگو شرم بادش از عندلیبانیا رب امان ده تا بازبیندچشم محبان روی حبیباندرج محبت بر مهر خود نیستیا رب مبادا کام رقیبانای منعم آخر بر خوان جودتتا چند باشیم...