دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنمو اندر این کار دل خویش به دریا فکنماز دل تنگ گنهکار برآرم آهیکآتش اندر گنه آدم و حوا فکنممایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاستمیکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنمبگشا بند قبا...
دوش میآمد و رخساره برافروخته بودتا کجا باز دل غمزدهای سوخته بودرسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبیجامهای بود که بر قامت او دوخته بودجان عشاق سپند رخ خود میدانستو آتش چهره بدین کار برافروخته بودگر چه میگفت که زارت بکشم میدیدمکه نهانش نظری با...
همای اوج سعادت به دام ما افتداگر تو را گذری بر مقام ما افتدحباب وار براندازم از نشاط کلاهاگر ز روی تو عکسی به جام ما افتدشبی که ماه مراد از افق شود طالعبود که پرتو نوری به بام ما افتدبه بارگاه تو چون...