مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نویادم از کشته خویش آمد و هنگام دروگفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمیدگفت با این همه از سابقه نومید مشوگر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلکاز چراغ تو به خورشید رسد صد پرتوتکیه بر...
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز منور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز منروی رنگین را به هر کس مینماید همچو گلور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز منچشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببینگفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز مناو...
کرشمهای کن و بازار ساحری بشکنبه غمزه رونق و ناموس سامری بشکنبه باد ده سر و دستار عالمی یعنیکلاه گوشه به آیین سروری بشکنبه زلف گوی که آیین دلبری بگذاربه غمزه گوی که قلب ستمگری بشکنبرون خرام و ببر گوی خوبی از همه کسسزای...
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کندور فلک درنگ ندارد شتاب کنزان پیشتر که عالم فانی شود خرابما را ز جام باده گلگون خراب کنخورشید می ز مشرق ساغر طلوع کردگر برگ عیش میطلبی ترک خواب کنروزی که چرخ از گل ما کوزهها کندزنهار کاسه...
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدندر کوی او گدایی بر خسروی گزیدناز جان طمع بریدن آسان بود ولیکناز دوستان جانی مشکل توان بریدنخواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگوان جا به نیک نامی پیراهنی دریدنگه چون نسیم با گل راز نهفته...
چو گل هر دم به بویت جامه در تنکنم چاک از گریبان تا به دامنتنت را دید گل گویی که در باغچو مستان جامه را بدرید بر تنمن از دست غمت مشکل برم جانولی دل را تو آسان بردی از منبه قول دشمنان برگشتی...
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنانکه به مژگان شکند قلب همه صف شکنانمست بگذشت و نظر بر من درویش انداختگفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنانتا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بودبنده من شو و برخور ز همه سیمتنانکمتر از ذره...
خدا را کم نشین با خرقه پوشانرخ از رندان بیسامان مپوشاندر این خرقه بسی آلودگی هستخوشا وقت قبای می فروشاندر این صوفی وشان دردی ندیدمکه صافی باد عیش دردنوشانتو نازک طبعی و طاقت نیاریگرانیهای مشتی دلق پوشانچو مستم کردهای مستور منشینچو نوشم دادهای زهرم...
میسوزم از فراقت روی از جفا بگردانهجران بلای ما شد یا رب بلا بگردانمه جلوه مینماید بر سبز خنگ گردونتا او به سر درآید بر رخش پا بگردانمر غول را برافشان یعنی به رغم سنبلگرد چمن بخوری همچون صبا بگردانیغمای عقل و دین را...
چندان که گفتم غم با طبیباندرمان نکردند مسکین غریبانآن گل که هر دم در دست بادیستگو شرم بادش از عندلیبانیا رب امان ده تا بازبیندچشم محبان روی حبیباندرج محبت بر مهر خود نیستیا رب مبادا کام رقیبانای منعم آخر بر خوان جودتتا چند باشیم...
سرم خوش است و به بانگ بلند میگویمکه من نسیم حیات از پیاله میجویمعبوس زهد به وجه خمار ننشیندمرید خرقه دردی کشان خوش خویمشدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوستکشید در خم چوگان خویش چون گویمگرم نه پیر مغان در به روی بگشایدکدام در...
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیمغم هجران تو را چاره ز جایی بکنیمدل بیمار شد از دست رفیقان مددیتا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیمآن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفتبازش آرید خدا را که صفایی بکنیمخشک شد...
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیمفلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیماگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزدمن و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیمشراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیمنسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیمچو در...
صلاح از ما چه میجویی که مستان را صلا گفتیمبه دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیمدر میخانهام بگشا که هیچ از خانقه نگشودگرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیممن از چشم تو ای ساقی خراب افتادهام لیکنبلایی کز حبیب...
ما ز یاران چشم یاری داشتیمخود غلط بود آنچه ما پنداشتیمتا درخت دوستی بر کی دهدحالیا رفتیم و تخمی کاشتیمگفت و گو آیین درویشی نبودور نه با تو ماجراها داشتیمشیوهٔ چشمت فریب جنگ داشتما غلط کردیم و صلح انگاشتیمگلبن حسنت نه خود شد دلفروزما...
ما بی غمان مست دل از دست دادهایمهمراز عشق و همنفس جام بادهایمبر ما بسی کمان ملامت کشیدهاندتا کار خود ز ابروی جانان گشادهایمای گل تو دوش داغ صبوحی کشیدهایما آن شقایقیم که با داغ زادهایمپیر مغان ز توبه ما گر ملول شدگو باده...
دردم از یار است و درمان نیز همدل فدای او شد و جان نیز هماین که میگویند آن خوشتر ز حسنیار ما این دارد و آن نیز همیاد باد آن کو به قصد خون ماعهد را بشکست و پیمان نیز همدوستان در پرده میگویم...
خرم آن روز کز این منزل ویران برومراحت جان طلبم و از پی جانان برومگر چه دانم که به جایی نبرد راه غریبمن به بوی سر آن زلف پریشان برومدلم از وحشت زندان سکندر بگرفترخت بربندم و تا ملک سلیمان برومچون صبا با تن...
غم زمانه که هیچش کران نمیبینمدواش جز می چون ارغوان نمیبینمبه ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفتچرا که مصلحت خود در آن نمیبینمز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیرچرا که طالع وقت آن چنان نمیبینمنشان اهل خدا عاشقیست با خود دارکه در مشایخ شهر این...
گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینمز جام وصل مینوشم ز باغ عیش گل چینمشراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد بردلبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینممگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روزسخن با ماه میگویم...