برچسب: روی-در-آفتاب-(پائیز،-زمستان)
فلکا بگو که تا کی گلههای یار گویمنبود شبی که آیم ز میان کار گویمز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرابجهم از این میان و سخن و کنار گویمز فراق گلستانش چو در امتحان خارمبرهم ز خار چون گل سخن از...
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویمنه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویمچو رسول آفتابم به طریق ترجمانیپنهان از او بپرسم به شما جواب گویمبه قدم چو آفتابم به خرابهها بتابمبگریزم از عمارت سخن خراب گویمبه سر درخت مانم که ز اصل...
بر سر آتش تو سوختم و دود نکردآب بر آتش تو ریختم و سود نکردآزمودم دل خود را به هزاران شیوههیچ چیزش به جز از وصل تو خشنود نکردآنچ از عشق کشید این دل من که نکشیدو آنچ در آتش کرد این دل من...
همه خفتند و من دلشده را خواب نبردهمه شب دیده من بر فلک استاره شمردخوابم از دیده چنان رفت که هرگز نایدخواب من زهر فراق تو بنوشید و بمردچه شود گر ز ملاقات دوایی سازیخستهای را که دل و دیده به دست تو سپردنه...
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شدخیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شدساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام روای جان بیآرام رو کان یار خلوت خواه شداشکی که چشم افروختی صبری که خرمن سوختیعقلی که راه آموختی در...