ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانیجهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانیبه پای خویشتن آیند عاشقان به کمندتکه هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانیمرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهیمرا مگو که...
اگر تو فارغی از حال دوستان یارافراغت از تو میسر نمیشود ما راتو را در آینه دیدن جمال طلعت خویشبیان کند که چه بودست ناشکیبا رابیا که وقت بهارست تا من و تو به همبه دیگران بگذاریم باغ و صحرا رابه جای سرو بلند...
سحرگه ره روی در سرزمینیهمیگفت این معما با قرینیکه ای صوفی شراب آن گه شود صافکه در شیشه برآرد (بماند) اربعینیخدا زان خرقه بیزار است صد بارکه صد بت باشدش در آستینیمروت گر چه نامی بینشان استنیازی عرضه کن بر نازنینیثوابت باشد ای دارای...
طفیل هستی عشقند آدمی و پریارادتی بنما تا سعادتی ببریبکوش خواجه و از عشق بینصیب مباشکه بنده را نخرد کس به عیب بیهنریمی صبوح و شکرخواب صبحدم تا چندبه عذر نیم شبی کوش و گریه سحریتو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کارکه در...
چندان که گفتم غم با طبیباندرمان نکردند مسکین غریبانآن گل که هر دم در دست بادیستگو شرم بادش از عندلیبانیا رب امان ده تا بازبیندچشم محبان روی حبیباندرج محبت بر مهر خود نیستیا رب مبادا کام رقیبانای منعم آخر بر خوان جودتتا چند باشیم...
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیمغم هجران تو را چاره ز جایی بکنیمدل بیمار شد از دست رفیقان مددیتا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیمآن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفتبازش آرید خدا را که صفایی بکنیمخشک شد...
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیمفلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیماگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزدمن و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیمشراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیمنسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیمچو در...
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینمبیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینمالا ای همنشین دل که یارانت برفت از یادمرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینمجهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریادکه کرد افسون و نیرنگش ملول...