خرم آن روز کز این منزل ویران برومراحت جان طلبم و از پی جانان برومگر چه دانم که به جایی نبرد راه غریبمن به بوی سر آن زلف پریشان برومدلم از وحشت زندان سکندر بگرفترخت بربندم و تا ملک سلیمان برومچون صبا با تن...
حالیا مصلحت وقت در آن میبینمکه کشم رخت به میخانه و خوش بنشینمجام می گیرم و از اهل ریا دور شومیعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینمجز صراحی و کتابم نبود یار و ندیمتا حریفان دغا را به جهان کم بینمسر به آزادگی از خلق...