برچسب: سعدی

غزل ۲۱۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – آن را که غمی چون غم من نیست چه داند 0

غزل ۲۱۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – آن را که غمی چون غم من نیست چه داند

آن را که غمی چون غم من نیست چه داندکز شوق توام دیده چه شب می‌گذراندوقت است اگر از پای درآیم که همه عمرباری نکشیدم که به هجران تو ماندسوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرسکاندوه دل سوختگان سوخته دانددیوانه گرش پند دهی کار...

غزل ۲۰۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – تو را نادیدن ما غم نباشد 0

غزل ۲۰۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – تو را نادیدن ما غم نباشد

تو را نادیدن ما غم نباشدکه در خیلت به از ما کم نباشدمن از دست تو در عالم نهم رویولیکن چون تو در عالم نباشدعجب گر در چمن برپای خیزیکه سرو راست پیشت خم نباشدمبادا در جهان دلتنگ روییکه رویت بیند و خرم نباشدمن...

غزل ۱۹۹ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – تا حال منت خبر نباشد 0

غزل ۱۹۹ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – تا حال منت خبر نباشد

تا حال منت خبر نباشددر کار منت نظر نباشدتا قوت صبر بود کردیمدیگر چه کنیم اگر نباشدآیین وفا و مهربانیدر شهر شما مگر نباشدگویند نظر چرا نبستیتا مشغله و خطر نباشدای خواجه برو که جهد انسانبا تیر قضا سپر نباشداین شور که در سر...

غزل ۱۸۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد 0

غزل ۱۸۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد

هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزدوین طبع که من دارم با عقل نیامیزدآن کس که دلی دارد آراسته معنیگر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزدگر سیل عقاب آید شوریده نیندیشدور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزدآخر نه منم تنها در بادیه سوداعشق لب...

غزل ۱۷۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد 0

غزل ۱۷۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد

آن شکرخنده که پرنوش دهانی داردنه دل من که دل خلق جهانی داردبه تماشای درخت چمنش حاجت نیستهر که در خانه چنو سرو روانی داردکافران از بت بی‌جان چه تمتع دارندباری آن بت بپرستند که جانی داردابرویش خم به کمان ماند و قد راست...

غزل ۱۴۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت 0

غزل ۱۴۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت

جان و تنم ای دوست فدای تن و جانتمویی نفروشم به همه ملک جهانتشیرینتر از این لب نشنیدم که سخن گفتتو خود شکری یا عسلست آب دهانتیک روز عنایت کن و تیری به من اندازباشد که تفرج بکنم دست و کمانتگر راه بگردانی و...

غزل ۱۴۱ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – هر که دلارام دید از دلش آرام رفت 0

غزل ۱۴۱ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

هر که دلارام دید از دلش آرام رفتچشم ندارد خلاص هر که در این دام رفتیاد تو می‌رفت و ما عاشق و بیدل بدیمپرده برانداختی کار به اتمام رفتماه نتابد به روز چیست که در خانه تافتسرو نروید به بام کیست که بر بام...

غزل ۱۳۸ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – عشق در دل ماند و یار از دست رفت 0

غزل ۱۳۸ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – عشق در دل ماند و یار از دست رفت

عشق در دل ماند و یار از دست رفتدوستان دستی که کار از دست رفتای عجب گر من رسم در کام دلکی رسم چون روزگار از دست رفتبخت و رای و زور و زر بودم دریغکاندر این غم هر چهار از دست رفتعشق و...

غزل ۱۳۰ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت 0

غزل ۱۳۰ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت

دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشتابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشتدر تفکر عقل مسکین پایمال عشق شدبا پریشانی دل شوریده چشم (چشمم) خواب داشتکوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دلشحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشتنقش...

غزل ۶۰ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – شب فراق که داند که تا سحر چند است 0

غزل ۶۰ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – شب فراق که داند که تا سحر چند است

شب فراق که داند که تا سحر چند استمگر کسی که به زندان عشق دربند استگرفتم از غم دل راه بوستان گیرمکدام سرو به بالای دوست مانند استپیام من که رساند به یار مهرگسلکه برشکستی و ما را هنوز پیوند استقسم به جان تو...

غزل ۴۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – بوی گل و بانگ مرغ برخاست 0

غزل ۴۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – بوی گل و بانگ مرغ برخاست

بوی گل و بانگ مرغ برخاستهنگام نشاط و روز صحراستفراش خزان ورق بیفشاندنقاش صبا چمن بیاراستما را سر باغ و بوستان نیستهر جا که تویی تفرج آن جاستگویند نظر به روی خوباننهیست نه این نظر که ما راستدر روی تو سر صنع بی چونچون...

غزل ۳۸ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه‌انگیزت 0

غزل ۳۸ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه‌انگیزت

چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه‌انگیزتدریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزتخدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کیسپر انداخت عقل از دست ناوک‌های خونریزتبرآمیزی و بگریزی و بنمایی و برباییفغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزتلب شیرینت ار شیرین بدیدی...

غزل ۲۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ما را همه شب نمی‌برد خواب 0

غزل ۲۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ما را همه شب نمی‌برد خواب

ما را همه شب نمی‌برد خوابای خفته روزگار دریابدر بادیه تشنگان بمردندوز حله به کوفه می‌رود آبای سخت کمان سست پیماناین بود وفای عهد اصحابخار است به زیر پهلوانمبی روی تو خوابگاه سنجابای دیده عاشقان به رویتچون روی مجاوران به محرابمن تن به قضای...

غزل ۲۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را 0

غزل ۲۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را

من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی راوین دلاویزی و دلبندی نباشد موی راروی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدنمشک غمازست نتواند نهفتن بوی راای موافق صورت و معنی که تا چشم من استاز تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی راگر به...

غزل ۲۰ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – لاابالی چه کند دفتر دانایی را 0

غزل ۲۰ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – لاابالی چه کند دفتر دانایی را

لاابالی چه کند دفتر دانایی راطاقت وعظ نباشد سر سودایی راآب را قول تو با آتش اگر جمع کندنتواند که کند عشق و شکیبایی رادیده را فایده آن است که دلبر بیندور نبیند چه بود فایده بینایی راعاشقان را چه غم از سرزنش دشمن...

غزل ۱۵ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را 0

غزل ۱۵ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را

برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام رابر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام راهر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رودتوحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام رامی با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کندتا کودکان در پی فتند...

غزل ۱۱ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را 0

غزل ۱۱ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را

وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز راساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز راامشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن استآهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز رادوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهدباری حریفی جو که او مستور دارد...

غزل ۸ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را 0

غزل ۸ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را

ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب رااول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب رامن نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از اینروز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب راهر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذردچشمش بر ابرو...

غزل ۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – اگر تو فارغی از حال دوستان یارا 0

غزل ۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

اگر تو فارغی از حال دوستان یارافراغت از تو میسر نمی‌شود ما راتو را در آینه دیدن جمال طلعت خویشبیان کند که چه بودست ناشکیبا رابیا که وقت بهارست تا من و تو به همبه دیگران بگذاریم باغ و صحرا رابه جای سرو بلند...

0

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟

دعوتید به غزلی آتشین از استاد سخن… گمان می‌کنم همین بیت آغازین ما را بس باشد… سـَلِ المصانِعَ رَکباً تَهیم فی الفلواتِ         تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟شبم به روی تو روزست و دیده‌ ام به تو روشن   ...