غزل ۴۸۸ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ای که شمشیر جفا بر سر ما آختهای
ای که شمشیر جفا بر سر ما آختهایدشمن از دوست ندانسته و نشناختهایمن ز فکر تو به خود نیز نمیپردازمنازنینا تو دل از من به که پرداختهایچند شبها به غم روی تو روز آوردمکه تو یک روز نپرسیده و ننواختهایگفته بودم که دل از...