ای عاشقان ای عاشقان دیوانهام کو سلسلهای سلسله جنبان جان عالم ز تو پرغلغلهزنجیر دیگر ساختی در گردنم انداختیوز آسمان درتاختی تا رهزنی بر قافلهبرخیز ای جان از جهان برپر ز خاک خاکدانکز بهر ما بر آسمان گردان شدهست این مشعلهآن را که باشد...
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مروای حیات دوستان در بوستان بیمن مروای فلک بیمن مگرد و ای قمر بیمن متابای زمین بیمن مروی و ای زمان بیمن مرواین جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش استاین جهان بیمن...
من کجا بودم عجب بیتو این چندین زماندر پی تو همچو تیر در کف تو چون کمانتو مرا دستور ده تا بگویم حال دهگر چه ازرق پوش شد شیخ ما چون آسمانبرگشا این پرده را تازه کن پژمرده راتا رود خاکی به خاک تا...
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل منوا دل من وا دل من وا دل من وا دل منقصد کنی بر تن من شاد شود دشمن منوانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل منواله و شیدا دل من بیسر و بیپا...
اه چه بیرنگ و بینشان که منمکی ببینم مرا چنان که منمگفتی اسرار در میان آورکو میان اندر این میان که منمکی شود این روان من ساکناین چنین ساکن روان که منمبحر من غرقه گشت هم در خویشبوالعجب بحر بیکران که منماین جهان و...
عاشقی بر من پریشانت کنمکم عمارت کن که ویرانت کنمگر دو صد خانه کنی زنبوروارچون مگس بیخان و بیمانت کنمتو بر آنک خلق را حیران کنیمن بر آنک مست و حیرانت کنمگر که قافی تو را چون آسیاآرم اندر چرخ و گردانت کنمور تو...
جامه سیه کرد کفر نور محمد رسیدطبل بقا کوفتند ملک مخلد رسیدروی زمین سبز شد جیب درید آسمانبار دگر مه شکافت روح مجرد رسیدگشت جهان پرشکر بست سعادت کمرخیز که بار دگر آن قمرین خد رسیددل چو سطرلاب شد آیت هفت آسمانشرح دل احمدی...
تا باد سعادت ز محمد خبر افکندزان مردی و زان حمله شقاوت سپر افکنداز حال گدا نیست عجب گر شود او پستتیغ غم تو از سر صد شاه سر افکندروزی پسر ادهم اندر پی آهومانند فلک مرکب شبدیز برافکنددادیش یکی شربت کز لذت و...
بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان رااز آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان رازبان سوسن از ساقی کرامتهای مستان گفتشنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان راز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقلچو دید از لاله کوهی که جام آورد...
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقااز آسمان آمد ندا کای ماه رویان الصلاای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشانبگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ماآمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشینای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی...
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزمزان دو لب شیرینت صد شور برانگیزمگر قصد جفا داری اینک من و اینک سرور راه وفا داری جان در قدمت ریزمبس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شدمن بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزمسیم دل...
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنمو اندر این کار دل خویش به دریا فکنماز دل تنگ گنهکار برآرم آهیکآتش اندر گنه آدم و حوا فکنممایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاستمیکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنمبگشا بند قبا...
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیردز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیردخدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گوکه نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیردبیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگینکه فکری در درون ما از این بهتر...