ما را همه شب نمیبرد خوابای خفته روزگار دریابدر بادیه تشنگان بمردندوز حله به کوفه میرود آبای سخت کمان سست پیماناین بود وفای عهد اصحابخار است به زیر پهلوانمبی روی تو خوابگاه سنجابای دیده عاشقان به رویتچون روی مجاوران به محرابمن تن به قضای...
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نویادم از کشته خویش آمد و هنگام دروگفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمیدگفت با این همه از سابقه نومید مشوگر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلکاز چراغ تو به خورشید رسد صد پرتوتکیه بر...
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنمو اندر این کار دل خویش به دریا فکنماز دل تنگ گنهکار برآرم آهیکآتش اندر گنه آدم و حوا فکنممایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاستمیکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنمبگشا بند قبا...