ای که مهجوری عشاق روا میداریعاشقان را ز بر خویش جدا میداریتشنه بادیه را هم به زلالی دریاببه امیدی که در این ره به خدا میداریدل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکنبه از این دار نگاهش که مرا میداریساغر ما که حریفان دگر...
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینمبیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینمالا ای همنشین دل که یارانت برفت از یادمرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینمجهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریادکه کرد افسون و نیرنگش ملول...