نویسنده: admin

غزل ۴۳۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ما در خلوت به روی خلق ببستیم 0

غزل ۴۳۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ما در خلوت به روی خلق ببستیم

ما در خلوت به روی خلق ببستیماز همه بازآمدیم و با تو نشستیمهر چه نه پیوند یار بود بریدیموآنچه نه پیمان دوست بود شکستیممردم هشیار از این معامله دورندشاید اگر عیب ما کنند که مستیممالک خود را همیشه غصه گدازدملک پری پیکری شدیم و...

غزل ۴۳۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ما به روی دوستان از بوستان آسوده‌ایم 0

غزل ۴۳۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ما به روی دوستان از بوستان آسوده‌ایم

ما به روی دوستان از بوستان آسوده‌ایمگر بهار آید وگر باد خزان آسوده‌ایمسروبالایی که مقصود است اگر حاصل شودسرو اگر هرگز نباشد در جهان آسوده‌ایمگر به صحرا دیگران از بهر عشرت می‌روندما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده‌ایمهر چه در دنیا و...

غزل ۴۳۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم 0

غزل ۴۳۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم

ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیمالله الله تو فراموش مکن عهد قدیمهر یک از دایره جمع به راهی رفتندما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیمباغبان گر نگشاید در درویش به باغآخر از باغ بیاید بر درویش نسیمگر نسیم سحر از...

غزل ۴۱۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – آن دوست که من دارم وان یار که من دانم 0

غزل ۴۱۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – آن دوست که من دارم وان یار که من دانم

آن دوست که من دارم وان یار که من دانمشیرین دهنی دارد دور از لب و دندانمبخت این نکند با من کان شاخ صنوبر رابنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانمای روی دلارایت مجموعه زیباییمجموع چه غم دارد از من که پریشانمدریاب که نقشی...

غزل ۴۱۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم 0

غزل ۴۱۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانمقضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانمچنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتدتو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانمدلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نهدگر ره...

غزل ۴۲۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم 0

غزل ۴۲۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینمدلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینمدمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آیددمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینممرا رازیست اندر دل به خون دیده پروردهولیکن با که گویم راز چون...

غزل ۴۲۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم 0

غزل ۴۲۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم

من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینمکسی دگر نتوانم که بر تو بگزینمبپرس حال من آخر چو بگذری روزیکه چون همی‌گذرد روزگار مسکینممن اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شدکه در بهشت نیارد خدای غمگینمندانمت که چه گویم تو هر دو...

غزل ۴۲۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم 0

غزل ۴۲۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینمبه جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینممن اول روز دانستم که با شیرین درافتادمکه چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینمتو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالماگر طعنه است...

غزل ۴۲۰ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ما همه چشمیم و تو نور ای صنم 0

غزل ۴۲۰ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ما همه چشمیم و تو نور ای صنم

ما همه چشمیم و تو نور ای صنمچشم بد از روی تو دور ای صنمروی مپوشان که بهشتی بودهر که ببیند چو تو حور ای صنمحور خطا گفتم اگر خواندمتترک ادب رفت و قصور ای صنمتا به کرم خرده نگیری که منغایبم از ذوق...

غزل ۴۱۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم 0

غزل ۴۱۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانمرنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانمگاه گویم که بنالم ز پریشانی حالمبازگویم که عیان است چه حاجت به بیانمهیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطرکه به دیدار تو شغل است و فراغ از دو...

غزل ۴۰۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم 0

غزل ۴۰۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم

تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلممثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلممن چو به آخرت روم رفته به داغ دوستیداروی دوستی بود هر چه بروید از گلممیرم و همچنان رود نام تو بر زبان منریزم و همچنان بود...

غزل ۴۰۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم 0

غزل ۴۰۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم

بار فراق دوستان بس که نشست بر دلممی‌روم و نمی‌رود ناقه به زیر محملمبار بیفکند شتر چون برسد به منزلیبار دل است همچنان ور به هزار منزلمای که مهار می‌کشی صبر کن و سبک مروکز طرفی تو می‌کشی وز طرفی سلاسلمبارکشیده جفا پرده دریده...

غزل ۴۰۵ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم 0

غزل ۴۰۵ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشمنبود بر سر آتش میسرم که نجوشمبه هوش بودم از اول که دل به کس نسپارمشمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشمحکایتی ز دهانت به گوش جان من آمددگر نصیحت مردم حکایت است به گوشممگر تو...

غزل ۴۰۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – غم زمانه خورم یا فراق یار کشم 0

غزل ۴۰۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

غم زمانه خورم یا فراق یار کشمبه طاقتی که ندارم کدام بار کشمنه قوتی که توانم کناره جستن از اونه قدرتی که به شوخیش در کنار کشمنه دست صبر که در آستین عقل برمنه پای عقل که در دامن قرار کشمز دوستان به جفا...

غزل ۴۰۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم 0

غزل ۴۰۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشمبدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشمبه وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرمبه گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشمبه مجمعی که درآیند شاهدان دو عالمنظر به سوی...

غزل ۴۰۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم 0

غزل ۴۰۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشمحیف باشد که تو یار من و من یار تو باشمتو مگر سایه لطفی به سر وقت من آریکه من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشمخویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندمکه تو...

غزل ۴۰۱ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم 0

غزل ۴۰۱ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزمزان دو لب شیرینت صد شور برانگیزمگر قصد جفا داری اینک من و اینک سرور راه وفا داری جان در قدمت ریزمبس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شدمن بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزمسیم دل...

غزل ۳۹۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم 0

غزل ۳۹۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم

به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرمبرو ای طبیبم از سر که دوا نمی‌پذیرمهمه عمر با حریفان بنشستمی و خوبانتو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرممده ای حکیم پندم که به کار در نبندمکه ز خویشتن گزیر است و ز دوست ناگزیرمبرو...

غزل ۳۹۱ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – من اگر نظر حرام است بسی گناه دارم 0

غزل ۳۹۱ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – من اگر نظر حرام است بسی گناه دارم

من اگر نظر حرام است بسی گناه دارمچه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارمستم از کسیست بر من که ضرورت است بردننه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارمنه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستننه مقام ایستادن نه گریزگاه دارمنه اگر همی‌نشینم نظری کند...

غزل ۳۳۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – گر یکی از عشق برآرد خروش 0

غزل ۳۳۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – گر یکی از عشق برآرد خروش

گر یکی از عشق برآرد خروشبر سر آتش نه غریب است جوشپیرهنی گر بدرد ز اشتیاقدامن عفوش به گنه بربپوشبوی گل آورد نسیم صبابلبل بیدل ننشیند خموشمطرب اگر پرده از این ره زندبازنیایند حریفان به هوشساقی اگر باده از این خم دهدخرقه صوفی ببرد...