برچسب: غزلیات

غزل ۴۲۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم 0

غزل ۴۲۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینمدلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینمدمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آیددمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینممرا رازیست اندر دل به خون دیده پروردهولیکن با که گویم راز چون...

غزل ۴۲۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم 0

غزل ۴۲۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینمبه جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینممن اول روز دانستم که با شیرین درافتادمکه چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینمتو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالماگر طعنه است...

غزل ۴۱۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم 0

غزل ۴۱۷ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانمرنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانمگاه گویم که بنالم ز پریشانی حالمبازگویم که عیان است چه حاجت به بیانمهیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطرکه به دیدار تو شغل است و فراغ از دو...

غزل ۴۰۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم 0

غزل ۴۰۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم

بار فراق دوستان بس که نشست بر دلممی‌روم و نمی‌رود ناقه به زیر محملمبار بیفکند شتر چون برسد به منزلیبار دل است همچنان ور به هزار منزلمای که مهار می‌کشی صبر کن و سبک مروکز طرفی تو می‌کشی وز طرفی سلاسلمبارکشیده جفا پرده دریده...

غزل ۴۰۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم 0

غزل ۴۰۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشمبدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشمبه وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرمبه گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشمبه مجمعی که درآیند شاهدان دو عالمنظر به سوی...

غزل ۴۰۱ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم 0

غزل ۴۰۱ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزمزان دو لب شیرینت صد شور برانگیزمگر قصد جفا داری اینک من و اینک سرور راه وفا داری جان در قدمت ریزمبس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شدمن بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزمسیم دل...

غزل ۳۹۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم 0

غزل ۳۹۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم

به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرمبرو ای طبیبم از سر که دوا نمی‌پذیرمهمه عمر با حریفان بنشستمی و خوبانتو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرممده ای حکیم پندم که به کار در نبندمکه ز خویشتن گزیر است و ز دوست ناگزیرمبرو...

غزل ۳۹۱ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – من اگر نظر حرام است بسی گناه دارم 0

غزل ۳۹۱ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – من اگر نظر حرام است بسی گناه دارم

من اگر نظر حرام است بسی گناه دارمچه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارمستم از کسیست بر من که ضرورت است بردننه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارمنه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستننه مقام ایستادن نه گریزگاه دارمنه اگر همی‌نشینم نظری کند...

غزل ۳۳۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – رفتی و نمی‌شوی فراموش 0

غزل ۳۳۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – رفتی و نمی‌شوی فراموش

رفتی و نمی‌شوی فراموشمی‌آیی و می‌روم من از هوشسحر است کمان ابروانتپیوسته کشیده تا بناگوشپایت بگذار تا ببوسمچون دست نمی‌رسد به آغوشجور از قبلت مقام عدل استنیش سخنت مقابل نوشبی‌کار بود که در بهارانگویند به عندلیب مخروشدوش آن غم دل که می‌نهفتمباد سحرش ببرد...

غزل ۳۳۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش 0

غزل ۳۳۲ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانشنگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانشآن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویششوان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانشهر که از یار تحمل نکند یار مگویشوان که در عشق...

غزل ۳۲۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش 0

غزل ۳۲۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش

دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمشبر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمشقوت شرح عشق تو نیست زبان خامه راگرد در امید تو چند به سر دوانمشایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتدفارغی از فغان من گر به فلک رسانمشآه...

غزل ۳۲۱ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش 0

غزل ۳۲۱ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش

آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتشهر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتشمیوه نمی‌دهد به کس باغ تفرج است و بسجز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتشداروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شدهیچ دوا نیاورد باز به استقامتشهر که فدا نمی‌کند...

غزل ۳۱۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – برآمد باد صبح و بوی نوروز 0

غزل ۳۱۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – برآمد باد صبح و بوی نوروز

برآمد باد صبح و بوی نوروزبه کام دوستان و بخت پیروزمبارک بادت این سال و همه سالهمایون بادت این روز و همه روزچو آتش در درخت افکند گلناردگر منقل منه آتش میفروزچو نرگس چشم بخت از خواب برخاستحسد گو دشمنان را دیده بردوزبهاری خرم...

غزل ۳۰۰ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – یار آن بود که صبر کند بر جفای یار 0

غزل ۳۰۰ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – یار آن بود که صبر کند بر جفای یار

یار آن بود که صبر کند بر جفای یارترک رضای خویش کند در رضای یارگر بر وجود عاشق صادق نهند تیغبیند خطای خویش و نبیند خطای یاریار از برای نفس گرفتن طریق نیستما نفس خویشتن بکشیم از برای یاریاران شنیده‌ام که بیابان گرفته‌اندبی‌طاقت از...

غزل ۲۸۹ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – آن نه عشق است که از دل به دهان می‌آید 0

غزل ۲۸۹ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – آن نه عشق است که از دل به دهان می‌آید

آن نه عشق است که از دل به دهان می‌آیدوان نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آیدگو برو در پس زانوی سلامت بنشینآن که از دست ملامت به فغان می‌آیدکشتی هر که در این ورطه خونخوار افتادنشنیدیم که دیگر به کران می‌آیدیا مسافر...

غزل ۲۸۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید 0

غزل ۲۸۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید

اگر آن عهدشکن با سر میثاق آیدجان رفته‌ست که با قالب مشتاق آیدهمه شب‌های جهان روز کند طلعت اوگر چو صبحیش نظر بر همه آفاق آیدهر غمی را فرجی هست ولیکن ترسمپیش از آنم بکشد زهر که تریاق آیدبندگی هیچ نکردیم و طمع می‌داریمکه...

غزل ۲۸۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید 0

غزل ۲۸۳ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید

سرمست اگر درآیی عالم به هم برآیدخاک وجود ما را گرد از عدم برآیدگر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتدخلوت نشین جان را آه از حرم برآیدگلدسته امیدی بر جان عاشقان نهتا ره روان غم را خار از قدم برآیدگفتی به کام روزی...

غزل ۲۷۰ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود 0

غزل ۲۷۰ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود

هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شودتا منتهای کار من از عشق چون شوددل برقرار نیست که گویم نصیحتیاز راه عقل و معرفتش رهنمون شودیار آن حریف نیست که از در درآیدمعشق آن حدیث نیست که از دل برون شودفرهادوارم از لب...

غزل ۲۴۸ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند 0

غزل ۲۴۸ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند

شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانندبیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانندکس نیست که پنهان نظری با تو نداردمن نیز بر آنم که همه خلق بر آننداهل نظرانند که چشمی به ارادتبا روی تو دارند و دگر بی بصرانندهر کس غم دین...

غزل ۲۴۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند 0

غزل ۲۴۶ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند

دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمندسروران بر در سودای تو خاک قدمندشهری اندر هوست سوخته در آتش عشقخلقی اندر طلبت غرقه دریای غمندخون صاحب نظران ریختی ای کعبه حسنقتل اینان که روا داشت که صید حرمندصنم اندر بلد کفر پرستند و صلیبزلف و روی...