غزل ۳۹۴ – سعدی – دیوان اشعار – غزلیات – به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمیپذیرم
همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان
تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم
مده ای حکیم پندم که به کار در نبندم
که ز خویشتن گزیر است و ز دوست ناگزیرم
برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان
بگذار تا ببینم که که میزند به تیرم
نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم
بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم
تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را
به زبان خود بگویی که به حسن بینظیرم
تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی
که نه من غنودهام دوش و نه مردم از نفیرم
نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را
نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم
اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت
که خوش است عیش مردم به روایح عبیرم
نه تو گفتهای که سعدی نبرد ز دست من جان
نه به خاک پای مردان چو تو میکشی نمیرم
اجراهای این اثر
خواننده
آلبوم
قطعه